بایزید بسطامی

بایزید بسطامی (طیفور بن عیسی) از بزرگان عرفا و اصلاً اهل بسطام‏ است می‏گویند اول کسی است که صریحا از فنا فی‏الله و بقا بالله سخن گفته است‏. بایزید گفته است: (از بایزیدی خارج شدم مانند مار از پوست.) بایزید به اصطلاح شطحیاتی (سخنان خلاف شرع) دارد که موجب تکفیرش(کافر خواندنش) شده است. خود عرفا او را از اصحاب سکر می‏نامند، یعنی در حال جذبه و بی‏خودی آن سخنان را می‏گفته است. بایزید در سال 261 درگذشته است. بعضی ادعا کرده‏اند که‏ سقای، خانه امام صادق علیه‏السلام بوده است. ولی این ادعا با تاریخ جور نمی‌آید یعنی بایزید عصر امام صادق را درک نکرده است.
آرامگاه
آرامگاه او در شهر بسطام شش کیلومتری شاهرود در مجموعه‌ای مشتمل بر یک مسجد و چند مزار و بنا واقع است. با فاصله‌ی اندکی از آن، مزاری برجی شکل با گنبد رک وجود دارد که به امامزاده محمد، فرزند امام جعفر صادق علیه السلام منسوب است و گفته می‌شود که امام او را برای راهنمایی مردم همراه بایزید به بسطام فرستاده بود. به قولی او پیش از درگذشت بایزید فوت کرد و در محل کنونی به خاک سپرده شد.
مقدسی در قرن چهارم ضمن اشاره به شهر بسطام به عنوان شهری آباد، از مسجد جامع سخن به میان آورده اما به مزار امامزاده محمد یا مزار بایزید بسطامی اشاره‌ای نکرده است. ناصر خسرو نیز که در 435 در سفر از نیشابور به دامغان از این شهر عبور کرده گفته است که تربت شیخ بایزید بسطامی را زیارت نموده اما به مزار امامزاده محمد اشاره نکرده است در حالی که میان مزار بایزید و آرامگاهی که به امامزاده محمد نسبت داده شده تنها چند متر فاصله است. به گفته‌ی اعتمادالسلطنه، مزار امامزاده محمد بن جعفر در روستای چهارده کلاته در گرگان است. حمدالله مستوفی در اشاره به بسطام تنها از مزار سلطان العارفین ابایزید طیفوربن عیسی سروشان یاد کرده است. ازین‌رو مزار بایزید بسطامی یکی از قدیمی‌ترین آثار برجای مانده در این مجموعه به شمار می‌آید. البته روی مزار بایزید سنگی است متعلق به آرامگاه قاضی ملک که احتمالاً از حکام ایالت قومس بوده است. می‌توان حدس زد این سنگ بعدها روی آرامگاه بایزید قرار داده شده باشد. مسجدی کوچک در بخش جنوب شرقی مجموعه و فضایی در کنار آن وجود دارد که آن را متعلق به قرن دوم یا اوایل قرن سوم دانسته‌اند. در قسمت غربی آرامگاه بایزید دو اتاق کوچک متصل به یکدیگر وجود دارد اولی به ابعاد 2*1.5 متر و دومی به ابعاد 2*2 متر که خانقاه بایزید خوانده می‌شود. در هریک از این اتاق‌ها آثار گچبری زیبایی وجود دارد. در اطراف محراب اتاق اولی کتیبه‌ای با این مضمون وجود دارد: «بسم الله الرحمن الرحیم. اقم الصلوه طرفی‌النهار و زلفا من‌اللیل ان الحسنات یذهبن السیئات ذلک ذکری للذاکرین و اصبر فان الله لایضیع اجرالمحسنین» و مقابل محراب روزن کوچکی است که بالای آن کتیبه‌ای دیده می‌شود که متصدی عملیات ساختمانی زیارتگاه و سایر ابنیه را شخصی به نام محمدبن حسین ابن ابیطالب دامغانی مهندس معرفی می‌کند. در بالای در ورودی اتاق دوم نوشته شده است: «امر به عماره هذه الصومعه الشریفه المبارکه الکریمه افخم الکفات ... فی سنه اثنی و سبعمأئه». محمدبن حسین ابی طالب که از او با عنوان مهندس بنا یادشده است در 702 متصدی بازسازی یا احداث بخشی از خانقاه بوده است. مسجد بایزید و مناره‌ی مجاور آن از دیگر آثار بسیار قدیمی این مجموعه‌اند. این مسجد شامل دو شبستان است که شبستان بزرگ‌تر به شبستان مردانه و شبستان کوچکتر به شبستان زنانه مشهور است. فضای موسوم به شبستان زنانه مسجدی است از دوره ایلخانیان (اواخر قرن هشتم) که فضای هشتی مجاور آن در همین دوره یا اندکی بعد احداث شده است. روی یکی از دیوارهای مسجد نقوشی هست با تاریخ 514. خانیکوف به محرابی اشاره می‌کند که تاریخ 660 داشته ولی اینک اثری از آن باقی نمانده است. فریزر که در ربع نخست سده‌ی نوزدهم میلادی (اوایل قرن سیزدهم ) این مجموعه را دیده به کتیبه‌ای با تاریخ 699 در مسجد اشاره کرده است. به علاوه او طرحی از این مجموعه ترسیم کرده که براساس آن سقف این مسجد گنبدی شکل بوده است درحالی‌که سقف موجود این فضا مسطح و تیرپوش است و براساس کتیبه‌ی مورخ 1255 به فرمان فتحعلی شاه قاجار ساخته شده است. باتوجه به این طرح، کاوش برای ردیابی آثاری از سقف گنبدی شکل نخستین آغاز شد و در 1363 شمسی کتیبه‌ای با تاریخ 699 کشف شد که براساس آن این مسجد در زمان ایلخانیان مرمت و فضای گنبددار مسجد بایزید توسط محمدبن حسین تزیین شده است. در این کتیبه به غازان خان و الجایتو اشاره شده است، همچنین آثاری به دست آمد که نشان می‌داد سقف پیشین مسجد بایزید (شبستان مردانه) گنبدی شکل بوده است.
در جنوب ایوان ورودی در نزدیک مدرسه‌ی شاهرخیه و در شرقی‌ترین بخش مجموعه مزاری وجود دارد که به علاءالدین محمد آخرین شاهزاد‌ی غوری منسوب است و تاریخ احداث آن را در حدود 612 دانسته‌اند.
در غرب امامزاده محمدبن جعفر مزاری هست که به درستی معلوم نیست به چه کسی تعلق دارد. این مزار در اواخر قرن هفتم ساخته شده است. بنای مزار منسوب به محمدبن جعفر به اوایل قرن هشتم تعلق دارد که در قرن دهم مرمت شده و کتیبه‌ای سنگی با این متن در آن قرار داده شده است: «به شرف توفیق تعمیر مزار فایض الانوار امامزاده مشرف شده بنده کمترین بندگان شاه عالم پناه امیر غیث استاجلو سنه 968». ابن بطوطه در سفر خود به بسطام و زیارت مزار بایزید به مزار امامزاده محمدبن جعفر نیز اشاره کرده و گفته است که آرامگاه بایزید با آرامگاه امامزاده زیر یک قبه قرار داشته‌اند. این نکته با توجه به شواهد و اسناد موجود درست به نظر نمی رسد.
پیشطاق و دالان ورودی جبهه‌ی غربی مجموعه در زمان الجایتو ساخته شده و در کتیبه‌ای که در یکی از حاشیه‌های گچبری سردر ورودی و دالان فوق وجود دارد نام الجایتو و تاریخ 713 درج شده است . ایوان واقع در غرب صحن مجموعه نیز اندکی پس از ایوان شرقی و در قرن هشتم ساخته شد. فضای مجاور ایوان غربی که به سرایدار مجموعه اختصاص یافته تاریخ ندارد. مقبره مشهور به مقبره غازان خان در اواخر قرن هفتم یا اوایل قرن هشتم ساخته شده است. این بنا دارای گنبد رک و از لحاظ معماری از نوع مقبرهای برجی شکل است. برخی احداث این گنبد و همچنین گنبد مزار امامزاده جعفر را به غازان خان نسبت داده‌اند در حالی‌که اعتمادالسلطنه احداث گنبد منسوب به غازان خان را به سلطان محمد الجایتو نسبت داده است. گفته شده است که گنبد اخیر را غازان خان به عنوان آرامگاه بایزید احداث کرده و قصد داشته است جسد شیخ را به آنجا انتقال دهد اما به سبب دیدن بایزید در خواب یا مخالفت برخی از فقها از تغییر مکان آرامگاه خودداری کرده است. به احتمالی ضعیف چنین هدفی وجود داشته است زیرا اگر غیر از این بود از همان زمان می‌توانستند بنای برجی شکل را بر روی مقبره بسازند مگر اینکه بگوییم علت عدم احداث آن روی مقبره شاید به دلیل بدنما شدن دو گنبد در کنار یکدیگر بوده است. قسمتی از فضایی که به آن شربتخانه گفته می‌شود به قرن چهارم تعلق دارد. ایوان جنوبی (کنار مزار امامزاده) نیز در قرن دهم تعمیر شده است. تاریخ رواق (پوشش سقف) فضای جلو مسجد بایزید معلوم نیست اما براساس کتیبه‌ی موجود در آن در 1242 در زمان فتحعلی شاه قاجار اقداماتی در آن صورت گرفته است. دیوار این مسجد در جبهه‌ی واقع در زیر این سقف دارای نماسازی است که با توجه به این موضوع و نیز درنظر گرفتن جایگاه استقرار این فضا نسبت به فضاهای سه جبهه آن احتمالا نخست به عنوان فضایی باز برای مسجد استفاده می‌شده است. آخرین اثر تاریخی این مجموعه مقبره‌ای از شاهزاده‌ای افغانی به نام اعظم خان است که در اواخر قرن سیزدهم ساخته شده است .
مجموعه آرامگاه بایزید بسطامی را می‌توان جزو آن گروه از مجموعه‌های آرامگاهی بزرگ با طرح نامنظم دانست که قدیمی‌ترین آثار آن به قرن‌های سوم تا پنجم تعلق دارند، اما بیشترین قسمت‌های آن در دوره‌ی ایلخانیان و پس از آن ساخته شده است. این مجموعه در مرکز شهر بسطام و در مجاورت مسجد جامع و مدرسه‌ی شاهرخیه قرار داشته است و اکنون نیز مهم‌ترین اثر تاریخی این شهر به شمار می‌آید.

مقبره بایزید بسطامیحکایات سلطان بایزید بسطامی
می‌گویند که پادشاه وقت آنقدر به وجود و شخصیت جناب حضرت بسطامی احترام و عقیده‌ی خاصی داشته که به اصطلاح گیلاس آب و یا لقمه نان را بدون وجود آن حضرت نمی‌خورده و همیشه سلطان بایزید بسطامی از این روحیه‌ی نیک شخص پادشاه و همچنان از بی‌صبری نفس خود به کلی به عذاب بوده به خصوص در وقت نزدیک شدن زمان صبحانه و یا شام.
روزی سلطان بایزید در عالم اسرار به حضور خداوند بزرگ به راز و نیاز بود که در همین اثنا نفس آن حضرت می‌گفت که یا بایزید در این کلبه‌ی درویشی به جز از وظیفه نمودن کار دیگری نداری؟ برو که برویم در قصر شاهی که همه و همه منتظر قدم‌های تو بوده تا در آنجا شاد باشم، زود باش وظیفه را ترک کن ای مرد ساده این کارها چندان فایده‌ای ندارد.
خلاصه اینکه اعصاب آن مبارک بی‌اندازه خراب شده و یک مشت محکم در بالای شکم خویش کوبید و گفت: ای نفس شیطان لعین من اینک وظیفه‌ی خود را ترک نموده، خوش شدی از همین لحظه به بعد اگر خوردن نان پادشاهی را برایت حرام نساختم من بایزید نباشم.
سلطان با تغییر قیافه از کلبه‌ی درویشی خود بیرون برآمده و در آن محله که یک زن رقاصه و آوازخوان زندگی می‌نمود، به عقب خانه‌اش رفته و دروازه‌ی کوچه آن را تک تک زده که لحظه‌ی بعد زن رقاصه دروازه‌ی کوچه خود را با عجله و خوشی تمام باز کرده، فکر می‌نمود که شاید محفل عروسی و یا شب نشینی باشد .
زمانی که چشم رقاصه به چشمان جناب حضرت سلطان بایزید افتاد فوراً خود را در قدوم آن حضرت انداخته عرض نمود و گفت: یا سلطان بایزید من بد کرده‌ام دیگر رقاصه‌گری نمی‌کنم، قربانت شوم مرا این بار ببخش.
سلطان بایزید با هر دو دست خود از بازوان زن رقاصه محکم گرفته و آن را از روی زمین بلند نموده گفت: ای زن رقاصه من به خاطر این به عقب دروازه‌ی خانه‌ات نیامدم که مانع کارهای شخصی تو شوم. بلکه به خاطر این آمدم تا مرا کمک کنی و یقین کامل داشته و دارم که جز تو کسی دیگر نیست که مشکل مرا حل کند.
زن رقاصه عرض نموده گفت: یا حضرت بزرگوار با دیدن شما چشمانم روشن شده و خودم و فرزندانم فدایت. هر فرمانی که باشد آن را به قیمت جانم برایتان انجام می‌دهم.
سلطان بایزید گفت: ای زن پس در این صورت حرف مرا دقیق گوش کن! این تسبیح را که در دستم می‌بینی تحفه‌ی قیمتی شخص پادشاه بوده که برایم لطف نموده این را تو بگیر و من فردا به منظور صرف نان صبحانه نزد پادشاه می‌روم و تو آنجا آمده با داد و فریادهای بلند بگو: ای شاه همین شخصی که در پهلوی شما نشسته دیشب تا به صبح همراهم همبستر بوده، زمانی که پول خود را از او مطالبه نمودم در عوض این تسبیح را برایم گذاشت و رفت.
با شنیدن چنین موضوعی زن رقاصه خود را در قدم‌های سلطان انداخته و گفت: ای سلطان بایزید چی می‌شنوم نمی‌دانم که خوابم یا بیدار، من کور شوم که چنین کاری بد را در حق شما انجام دهم.
سلطان بایزید گفت: ای زن من امروز به یک امیدی دم خانه‌ی تو آمدم که باید مرا کمک کنی و گرنه من از دست این نفس شیطانی لعین برباد می‌شوم.
هر قدر که زن رقاصه گریه و زاری نمود که شاید سلطان بایزید از عزم خود منصرف شود اما نشد و بالاخره ناچار شده تسبیح را از دست آن مبارک گرفته و به داخل خانه‌ی خود رفت.
فردا صبح جناب سلطان به غرض صرف نمودن نان در پهلوی شخص پادشاه نشسته بود که در همین اثنا از عقب دروازه‌ی قصر شاهی یک آواز گریه به گوش شخص پادشاه رسیده که می‌گوید انصاف و عدالت نیست، خیر است که من رقاصه‌ام. پادشاه گفت: بروید ببینید که در عقب دروازه چه کسی گریه می‌کند.
لحظه‌ی بعد محافظین آمده و گفتند که در عقب دروازه یک زن رقاصه ایستاده و فریاد می‌زند و می-گوید انصاف نیست، عدالت نیست من عرض دارم که می‌خواهم آن را به شخص پادشاه بگویم.
پادشاه دستور داده گفت: بروید آن زن را اینجا بیاورید!.
خلاصه اینکه زن رقاصه با حالت گریه و زاری عرض نمود و گفت: ای پادشاه عادل، من یک زن مقبول و بیوه هستم که به خاطر پیدا نمودن یک لقمه نان برای فرزندانم در محفل‌های عروسی و شب نشینی مردمان این شهر آوازخوانی و رقاصه‌گری می‌کنم.
چند شب قبل شخص بسیار با عزتی به خانه من آمده و یک شب همبستر شدن را به من پیشنهاد نمود. از اینکه من هم پول نفقه‌ی فرزندانم را نداشتم ناچار شده پیشنهاد موصوف را قبول نمودم و از سر شب تا به صبح چندین مرتبه از وجودم کام دل خود را حاصل نموده بعد از اینکه صبح از خواب بیدار شدیم، برایش گفتم که مبلغ تعیین شده را بدهد. در پاسخ گفت: همین حالا پول ندارم فردا صبح برایت می‌اورم. پادشاه گفت: که این آدم بد قول و صاحب عزت که بوده که آن قابل مجازات می‌باشد؟
زن آوازخوان گفت: این آدم بد قول نزدیک شما نشسته است.
پادشاه در چهار طرف خود نگاه نمود دید که کسی جز سلطان بایزید نیست از آنجایی که می‌دانست سلطان بایزدید اهل این کار نیست گفت: ای زن در اینجا کسی نیست؟
زن رقاصه عرض نموده گفت: ای پادشاه عادل همان شخصی که در پهلوی شما نشسته و هنگام روز به اصطلاح پیش شما و مردم ملنگ بوده و هنگام شب پلنگ است.
پادشاه گفت: در پهلویم جناب مبارک حضرت سلطان بایزید می‌باشد. زن گفت: بلی من همین شخص را می‌گویم که از سر شب تا به صبح مرا در بغل خود گرفته و چندین مرتبه کام دل‌اش را حاصل نمود.
شخص سلطان با عصبانیت گفت: ای زن بدکاره زود بگو که تو چه سندی داری در غیر این صورت همین حالا تو را خواهم کشت؟ زن رقاصه همان تسبیح قیمتی آن مبارک را از جیب خود کشیده و به دست شخص پادشاه داده گفت: که این است سند من.
زمانی که چشم پادشاه به تسبیح خودش افتاد سخت متاثر شده و فوراً به طرف شخص سلطان بایزید نگاه کرده گفت: یا سلطان بایزید موضوع از چه قرار است؟
آن جناب هیچ چیزی نگفته بازهم پادشاه سؤال خود را تکرار نموده و گفت: ای سلطان بایزید من شما را می‌گویم سؤال مرا جواب ندادی تا بدانم که گپ از چه قرار است؟
بازهم جناب بایزید به طرف پایین نگاه نموده و چیزی نگفت. در همین اثنا شخص پادشاه سخت عصبانی شده و بالای موظفین امر نموده و گفت: این مرد فریبکار را از همین جا با مشت و لگد زده و از زینه‌های قصر بیرون اندازید و به مقدار هفت کیلو استخوان مرده‌ی جانوران حمیل، حلقه ساخته در گردنش آویزان نمایید و توسط اشخاص جاچی و همچنان طبل و دول در بین شهر و بازار بده بگردانید و این چهره پیر روحانی را به مردم معرفی نماید تا اینکه تمام مردم شهر و اطراف بدانند که این است شخصیت جناب سلطان بایزید که روز ملنگ و شب پلنگ می‌باشد .
به هر صورت هرکسی به نوبت خویش آن مبارک را لت و کوب نموده واز زینه‌های قصر پایین انداخته و هر ضربه که آن مبارک از دست سپاه پادشاه می‌خورد آن حضرت با نفس خود می‌گفت: که دو لقمه نان پادشاه را می‌خوری حالا خوردن نان را برایت حرام ساختم و یا نی؟
خلاصه اینکه دستور شاه را اجرا نمودند و هر کسی به خیر خویش ایشان را لگد می‌زد. در حالی که از گوشه‌های دهان آن حضرت خون جاری بود، روی خود را به طرف آسمان، بالا نموده و گفت: خداوندا خوب شد که من از دست نفس لعین خود خلاص شدم و حالا دیگر این حمیل و یا طوق خجالتی را تا به وقت مرگ از گردنم دور نمی‌سازم.
در همین اثنا از حضور حضرت پروردگار عالم بالایش الهام شد که یا بایزید استخوان‌های حمیل گردن خود را می‌فروشی؟
در حالی که آن جناب سخت مجروح بوده و از جانب دیگر قدرت و توان صحبت نمودن را هم نداشته بود هیچ جوابی نداد. لحظه بعد باز هم از طرف خداوند بزرگ بالایش الهام شد که یا سلطان بایزید جواب نگفتی حمیل استخوان‌های گردن خود را می‌فروشی؟ که من خوب خریدار هستم؟
در حالی که از یک طرف آن مبارک از دست نفس لعین خویش سخت عذاب کشیده و از جانب دیگر سخت جلالی شده و به طرف بالا نگاه نموده و گفت: خداوندا تو استخوان‌های حمیل و یا طوق گردن مرا خریدن نمی‌توانی !
دوباره بالایش الهام شده که ای بایزید تو نمی‌دانی که شهنشاه و سلطان هردو جهان هستم؟
به هر قیمتی که حمیل استخوان‌ها گردن خود را می‌فروشی من خریدارم و آن را از گردنت بکشم؟
در همین موقع جناب بایزید گفت: خداوندا قیمت استخوان‌های حمیل گردنم صرف عقه نمودن تمام گناه‌های امت حضرت محمد رسول الله بوده و بس.
بالایش الهام شده که یا بایزید یک قسمت از گناه‌های امت محمد خود را بخشیدم. حمیل گردن خود را بشکن! آن مبارک گفت: که خداوندا قبول ندارم تا اینکه تمام گناه‌های امت حضرت محمد ص را نبخشید.
از جانب پرودگار عالم بالایش الهام شد که ای سلطان بایزید من قادر هستم که همه را معاف نمایم، اما همرایت و عهده میدهم که یکی از امت حضرت محمد ص در دوزخ نباشد؛ لیکن در این کار اسراری بوده و هست که جز از من کسی آن را نمی‌داند. همین قدر صبر کن که در روز محشر من قاضی شوم و حضرت محمد (ص) شفاعتگر.
حالا به خاطر کشیدن استخوان‌های حمیل گردنت من سه قسمت از گناه‌های امت محمد مصطفی پیغمبر برحق خود را بخشیدم، دور کن این حمیل استخوان را از گردنت !
خلاصه اینکه آن حضرت حمیل گردن خود را دور نموده که به قدرت خداوند بزرگ آثاری و علایمی از ضربه خوردگی در وجود مبارک‌شان باقی نماند. در همین موقع متوجه شده که شخص پادشاه با هزاران نفر دیگر به همراه همان زن رقاصه به اصطلاح سرلوچ و پای لوچ آمدند و مستقیماً خود را روی قدوم جناب حضرت بایزید انداخته و معذرت خواستند.
جناب بایزید به طرف زن رقاصه نگاه نموده و گفت: ای زن آواز خوان، تو چرا این راز مرا فاش کردی من از تو خواهش نموده بودم، چرا این کار را کردی؟ می‌خواهی که از دست این نفس لعین خود بازهم در عذاب باشم؟
زن رقاصه گفت: قربانت شوم یا حضرت بایزید من در همان ابتدا که این مطلب را می‌گفتم ترسیدم که پادشاه مرا بکشد دیگر طاقت نیاوردم و مجبور شده واقیعت را برای شخص سلطان گفتم.
آن جناب روی به طرف شاه کرده گفت: ای پادشاه من در همینجا خوش بودم و هستم جایی دیگری نمی‌روم
همه حاضران در گریه و زاری شدند و گفتند یا مبارک، شما ما را عفو نکردید که با ما نمی‌روید؟
خلاصه اینکه آن حضرت گفتند: در آن صورت من همراه شما می‌روم که هیچ‌وقت در قسمت صرف نمودن نان مزاحم من نشوید و من در همان کلبه‌ی درویشی خوش استم.
به هر صورت شخص پادشاه قبول دادند و به اتفاق در همان کلبه‌ی درویشی خویش رفتند و از طرف دیگر شخص پادشاه چندین دانه سکه‌ی طلا را به زن رقاصه بخشید تا دست از آوازخوانی و رقاصه‌گری بردارد و توبه نموده، در خدمت جناب سلطان بایزید قرار گیرد.
حکایت دوم
سلطان‌العارفین بایزید بسطامی در یکی از حج‌هایش بر بالای عرفات ایستاده بود که نفس‌اش او را گفت: ای بایزید، کیست که مانند تو چهل و پنج بار حج کرده و ده هزار بار قرآن را ختم نموده باشد. شیخ در همان‌جا صدا زد: کیست که صواب چهل و پنج حج را به گرده نانی بخرد؟
مردی جواب داد: من می‌خرم.
گرده نان را به بایزید داد و شیخ بسطام آن نان را جلوی سگی انداخت و گفت: بخور ای نفس که من حجی نمی خواهم، چون اوست که گرد می‌گردد.
حکایت سوم سلطان بایزید بسطامی
گویند روزی شخصی به حضور سلطان بایزید صاحب آمده و گفت: قربانت شوم یا سلطان این تسبیح که در دست داشته و دارم به تعداد، یک هزار دانه دارد و خواهش می نمایم تا مرا راهنمایی نماید که روزانه چند مرتبه خداوند بزرگ را یاد نمایم؟
جناب مبارک بایزید صاحب گفت: که روزانه به تعداد پنج مرتبه خداوند را یاد کن. آن مرد باز هم سؤال نمود که قربانت شوم من می‌گویم که خداوند بزرگ را روزانه چند هزار مرتبه یاد نمایم شما می‌گوید که پنج مرتبه؟
جناب بایزید صاحب گفت: اگر برایت پنج مرتبه اضافی می‌نماید روزانه سه مرتبه خداوند بزرگ را یاد بکن.
آن مرد پیش خود گفت: که اصلاً جناب مبارک متوجه گپ من نشده باز هم عرض نمود: شما حرف مرا هیچ متوجه نشده در حالی‌که در دستم تسبیح یک هزار دانه است که من می‌خواهم روزانه چندین هزار مرتبه خداوند بزرگ را یاد نمایم و شما می‌گوید که سه مرتبه؟
سلطان بایزید فرمود: اگر روزانه سه مرتبه هم به تو مشکل است پس در آن صورت یک مرتبه در روز خداوند متعال را یاد کن.
آن مرد گفت: قربانت شوم ببین که من چه می‌گویم و شما مرا چگونه راهنمایی می‌نماید؟
در همین موقع حضرت بسطامی صاحب سخت جلالی شده و گفت: ای مرد ریا کار پس حالا به زبان بایزید بگو یا الله زمانی که آن مرد ریا کار به زبان آن مبارک یا الله می‌گوید به قدرت خداوند متعال دفعتاً جان به حق داده، خاکستر گردید و محو گشت.
حکایت بایزید بسطامی و مادر 1
نقل است كه چون بایزید بسطامی را مادرش به دبیرستان فرستاد چون به سوره‌ی لقمان رسید و به این آیت رسید: «ان اشكر لی ولو الدیك» خدا می ‌گوید مرا خدمت كن و شكری گوی، مادر و پدر را خدمت كن و شكر گوی، استاد معنی این آیت می‌گفت. بایزید كه آن را بشنید بر دل او كار كرد، لوح بنهاد و گفت: استاد مرا دستوری ده تا به خانه روم و سخنی با مادر بگویم . استاد دستوری داد، بایزید به خانه آمد، مادر گفت: «یا فرزند به چه آمدی؟ مگر هدیه‌ای آورده‌اند و یا عذری افتاده است.» گفت «نه، كه به آیتی رسیدم كه حق می‌فرماید ما رابه خدمت خویش و خدمت تو، من در دو خانه كد خدایی نتوانم كرد، یا از خدایم در خواه تا همه آن تو باشم و یا در كار خدایم كن، تا همه با وی باشم.» مادر گفت: ای پسر تو را در كار خدای كردم و حق خویشتن به تو بخشیدم، برو و خدای را باش.
حکایت بایزید بسطامی و مادر 2
شیخ بایزید گفت، آن كار كه بازپسین كارها می‌دانستم پیشین همه بود و آن رضای والده بود و گفت: آن چه در جمله‌ی ریاضت، مجاهدت، غربت و خدمت می‌جستم در آن یافتم كه شب، والده از من آب خواست، برفتم تا آب آورم. در كوزه آب نبود و بر سبو رفتم، نبود، به جوی رفتم آب آوردم. چون باز آمدم در خواب شده بود. شبی سرد بود، كوزه بر دست می‌داشتم، چون از خواب درآمد آگاه شد. آب خورد و مرا دعا كرد كه دید كوزه در دست من یخ زده بود گفت: «چرا از دست ننهادی». گفتم: «ترسیدم كه بیدار شوی و من حاضر نباشم».

مقبره بایزید بسطامی